سکو عاشقی

شعر جاودانه

سکو عاشقی

شعر جاودانه

سایه سیاه

 

این آخرین قدم برای دیدنت 

این آخرین پل واسه رسیدنت 

این آخرین نفس کشیدنتم برای تو! 

این آخرین تو رو ندیدنم 

برای تو... 

برای آخرین نفس بخون ترانه ای 

که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای 

که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد 

که میشه این غما رو از دلم پیاده کرد  

بخون دوباره خوندنت برام مقدسه 

بیا دوباره دیدنت برای من بسه 

بدون که باید از تو رد شد و دل و ندید 

باید برید و پر زد و به آسمون رسید...  

صدا بزن منو 

که بار آخره 

بذار ببینمت 

قرار آخره 

برای بار آخرم شده فقط بخند! 

بخند و چشمای قشنگتو به روم ببند... 

بیا به جرم عاشقی بکش منو نرو 

نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو 

تو رو به جون خاطرات خوبمون بمون 

تو رو به جون خاطرات تلخمون نرو 

بیا و راحتم کن از نگاه آدما 

بذار بگیره دامنم رو آه آدما 

بگو چرا باید بسوزه لحظه های من؟؟؟؟ 

به خاطر نگاه اشتباه آدما...





تو در من فُرو ریختی
همه ی دکترها گفتند
ستون فقرات !

تقدیر مشت اش را
باز نمی کند
و من می لرزم
از ماه چشم می گیرم
چه بی موقع رسید به پنجره ی اتاق
حالا که هیچ کس نیست!
حالا که این تخت
برای من هم بزرگ است !
از درز این شعرها
سوز می وزد
می لرزم
و به پاهایم فکر می کنم
که با تو 
از من رفتند .. 
---
سیدمحمد مرکبیان

http://mohamad.persianblog.ir/