تو در من فُرو ریختی
همه ی دکترها گفتند
ستون فقرات !
تقدیر مشت اش را
باز نمی کند
و من می لرزم
از ماه چشم می گیرم
چه بی موقع رسید به پنجره ی اتاق
حالا که هیچ کس نیست!
حالا که این تخت
برای من هم بزرگ است !
از درز این شعرها
سوز می وزد
می لرزم
و به پاهایم فکر می کنم
که با تو
از من رفتند ..
---
سیدمحمد مرکبیان