چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ حمید مصدق:قصیده آبی،خاکستری،سیاه
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
از دل من اما
شوق بازآمدن سوی توام هست
شوق باز آمدن سوی تو...
شوق باز آمدن...
شوق....
....
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟